محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

نی نی توپولی

روز سوم سفر...

بعد از صرف صبحانه به نیت رفتن به سوی شمال سر از پاساژ در آوردیم رفتیم مغازه طلا فروشی عمو علی مامانی.بابایی گفت:النگو هات و عوض کن منم  یه مدل برداشتم که بابایی مقروض میشد مجدد پیشنهاد کرد برا زنجیرت پلاک بگیر به زنجیرت پلاک قبلیه نمیاد ما هم النگو ها رو پس گرفتیم پلاک انتخاب کردیم خلاصه پلاک پسند شد سنگینتر از زنجیرم بود با اونی که یه هفته ای از خریدنش نمی گذشت اونو دادم یه زنجیر بزرگ تر خریدم  البته باز هم به عمو جان بدهکار شدیم  بعد از خداحافظی رفتیم مغازه اسباب بازی فروشی یه عروسک از  این کشتی کج ها برا محمد خریدیم به همراه دو تا بازی گیم بعد نرسیده به چشمه علی رفتیم باغ عمو منصور اینا  ناهار اونجا درست کردیم از ...
22 مهر 1390

روز دوم سفر...

صبح روز بعد جمعه عمو ابوالفضل اینا قصد رفتن به مشهد رو داشتند اول به اتفاق هم رفتیم فردوس رضا زیارت اهل قبور پدر بزرگ و مادر بزرگ مامانی و بابایی بعد عمو اینا از ما جدا شدند رفتند مشهد محمد هم کلی بهونه گرفت که ما هم بریم امام رضا ناهار خونه عمه آمنه بودیم بعد از ناهار رفتیم خونه پسر عمه بابایی عباس به اتفاق دختر عمو ها بابایی و مامان جون رفتیم پاتختی  شام هم رفتیم  خونه پسر عمه عباس اینا همونجا هم خوابیدیم بابا قاسم میگفت شب بریم چشمه علی بخوابیم من منصرفش کردم چون میترسیدم گلم سرما بخوره ...ترجیحا همو نجا خوابیدیم... ...
22 مهر 1390

سفربه امیریه

پنجشنبه گذشته ساعت 1 بعد از ظهر راه افتادیم به سوی فیروزکوه البته از جاده فیروزکوه رفتیم که هم هوایش خنکتر و صفایش بیشتر باشه چون من زیاد از افسریه وپاکدشت خوشم نمیاد مسیر فوق العاده شلوغ و پر تردده  ناهاری که از خونه بر داشته بودم به همراه چند عدد کباب و جوجه که بابایی خرید ابتدای جاده فیروزکوه به سمنان خوردیم بعد با عمو ابوالفضل اینا تماس گرفتیم اونا رسیده بودند سمنان اونجا نگه داشته بودند برا ناهار البته اونا از جاده گرمسار رفته بودند با اونی که دو ساعت از ما زود تر راه افتاده بودند ما زود تر رسیده بودیم سر خروجی سمنان به سمت دامغان خلاصه یه مسجد ایستاد نماز خوندیم تا عمو ابوالفضل اینا رسیدند سلام خسته نباشی مامان جون طاهره باقی مسیر...
22 مهر 1390

دوری...

وای خدای من امروز خیلی خسته شدم تازه از همه بدتر ین بود که محمد جواد گلم رو کم دیدمش و وقتی هم دیدمش سریع بردمش دکتر آخه خیلی مریضه سرفه های خشک میکنه دلم براش میسوزه ای کاش من به جاش مریض شده بودم........  
20 مهر 1390

روز جهانی کودک...

کاش میشد همیشه کودک بود زندگی شادی و عروسک بود . . . کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود کاش می‌شد باز کوچک می‌شدیم لا اقل یک روز کودک می‌شدیم...   "محمد جواد گلم روزت مبارک" ...
16 مهر 1390

وای خدا جون....

امروز صبح باشگاه رفتم تا ساعت دو  بعد اومدم خونه ناهار نداشتیم زنگ زدیم غذا آوردند بنده خدا محمد جواد کلی گرسنه اش بود بعد نماز خوندیم سریال مجید و دیدیم بعد رفتیم پیش همون دکتری که خالمو برداشته بود بعد تایید کرد که زودتر بخیه رو بکشند بعد  از صندوق و خریدن تیغ جراحی موفق به کشیدن بخیه شدم بعد برا خرید بخاری با هم دیگه رفتیم  یه بخاری کوچیک خریدیم محمد جواد هم دست میذاشت رو بخاری هایی که عکس شخصیت های کارتونی داشت بهش میگفتم اینا برا تو اتاق خواب بچه هاست محمد جواد میگفت میذاریمش خوب تو اتاق من دیگه" وقتی هم اومدیم خونه مامان جون طاهره اینا گفتند که میخوایم بریم پارک شاهد شما نمیاید که محمد جواد ملنگ شد اصلا دیگه بالا ...
15 مهر 1390

واکسن آنفولانزا...

امروز محمد جواد و بردم  درمانگاه ایرانپارس که هم اون واکسنشو بزنه هم من بخیه صورتمو بکشم(خال گوشه چشممو بردشتم دو تا بخیه خورده) به دلیل نداشتن اجازه کشیدن بخیه از دکتر بران انجام ندادند بعد فورا رفتیم طبقه دوم یکی از دستیار دندانپزشک اومد با ترفندی که به کار برد واکسنشو تزریق کرد اول از همه پرسید اسمت چیه ؟محمد جواد هم محلش نذاشت مجدد پرسید بازم جواب نشنید گفت خوب حالا که اسمتو نمیگی منم اسممو به تو نمیگم بعد بهش گفت دوست داری رو دستت نقاشی بکشم محمد جواد گفت :آره بعد به من گفت آستین بلوزشو نگه دارم بابایی  هم صورتشو به سمت مامانی محمد هم دوست داشت ببینه که قضییه نقاشی چیه؟ تا به خودمون اومدیم دیدیم بدون سر سوزن اشک و آهی تزریق تم...
15 مهر 1390

حا ل و هوای پاییزی...

امروز دایی مجتبی اومد خونه ما کلی با محمد جواد بازی کرد  محمد جوتد هم از داییش قول گرفت تا بابا قاسمش از سرکار نیومده نره خونه شون امروز جزء محدودترین روزایی بود که محمد جواد حیاط نرفت بیشتر تو خونه بود با اسباب بازیهاش بازی میکرد ساعت٣٠/٨ بود که علیرضا پسرعموش اومد دنبالش که بریم پارک ریحانه منم حاضر شدم رفتم کلی با بچه ها بازی کردند یه چند دقیفه ای از رفتنمون نمی گذشت که بارون گرفت محمد جواد هم که حسابی از همون بچگی از صدای رعد و برق میترسه تا آسمون برق میزد بدو بدو می اومد نزدیک من میگفت من که ازش نمی ترسم (عکس العمل محمد جواد هنگام ترس اظهار کردن به اینکه نمی ترسه) دیگه ساعت ١٠ شب که شد خسته و خواب آلود بود چون یه ی...
6 مهر 1390

فرحزاد...

امروز ظهری با شوشو محمد جواد رفتیم فرحزاد ناهار هم بیرون خوردیم جاتون خالی بعدش رفتیم خونه مامان جون مرضیه  بعد اومدیم  خونه من از دم غروب تا همین حالا پای نت بودم به محمد هم اصلا نرسیدم وقتی ازم سوال میپرسید گیر سه پیچ میداد میگفت چرا با من بلند حرف میزنی (قربونش برم)...
4 مهر 1390